داشتم خودمو باد می زدم . خانم گفت : خوب چرا کولرو نمی زنی ؟ گفتم : مگه خارجیا همش کولرو می زنن ؟ خودشونو باد می زنن . خانم : مگه تو خارج بودی ؟ گفتم : خارج نبودم . فیلماشونو که دیدم . شیوا : خارجی هام فیلم ایرانی ها رو دیدن . مگه نه ؟!!
+ شیوا : تو مگه نخوابیدی ؟ ( به اندازه کافی نخوابیدی ؟ ) چرا چشمت قرمزه ؟ یه چشمت سفیده - یه چشمت قرمز .
شیوا
: کی دندونم همش می ریزه دندون عامه ای ( دائمی ) در میاد ؟!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا رو به دوستش
: تو دوست داشتی سنجاب باشی یا خرگوش یا موش ؟ دوست شیوا
: نه شیوا . خدا نکنه . آدم بودیم که بهتر بود . شیوا
: الان هم که آدم هستیم . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ داشتیم می رفتیم شمال . شیوا : مامان ! کی می رسیم ؟ مادر : یه ساعت دیگه . شیوا : یه ساعت دیگه کمه ؟ ( عدم درک زمان در کودک )
شیوا
: آخ جون دعام خوب برنده شد . گفتم " کاشکی نمی رفتی سر کار ... می موندی خونه بیکار " !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
خروسمون 10 دقیقه بعد از نماز صبح شروع کرد به خوندن تا نزدیکای ظهر . شیوا
: از صبح میگه قوقولی قوقو . چند بار میگی ؟ انگار ما خوابیده ایم . هر موقع بعد از ظهر خوابیدیم ما رو بیدار کن !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا : مامان ! لاک پشت بخوریم چی میشه ؟ مادر : نمیشه . شیوا : چون جیش می زنه ؟ گفتم : حرامه . شیوا : حرام یعنی چی ؟ گفتم : یعنی اجازه نداریم . شیوا : کی اجازه نداده ؟ گفتم : خدا . گفت : مگه تو حرف خدا رو شنیدی ؟ گفتم : به پیامبر گفته . گفت : مگه تو پیامبرو دیدی ؟ گفتم : نه . پیامبر نوشته ... گفت : نه . پیامبر به اون گفته . اون به اون یکی گفته ...( سلسله روات )
+ محمد رضا( پسر همسایه ) : این ( عروسک ) داره ما رو نگاه می کنه . شیوا : کلا همه اینا دارن ما رو نگاه می کنن . بیا بازی کنیم . محمد رضا : کلا ؟ شیوا : آره . محمدرضا : همه اسباب بازیات ؟ شیوا : آره . اینا دارن از تلویزونشون ما رو تماشا می کنن !!!
محمدرضا( 4 ساله )
: من میخوام پولامو جمع کنم چیزای گرون گرون بخرم مثل تبلت . شیوا
: کوچیکترا که تبلت ندارن . بزرگترا دارن . محمدرضا
: خوب منم چند ساله که تبلت ندارم . تبلت تا حالا نداشتم !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
برای دو تاشون شیر ریختم و گفتم
: بیاین بخورین . محمد رضا بیا شیر بخور بهت جایزه بدم . شیوا
: به اون نده به من جایزه بده ... هر کی زودتر بخوره - بابا به من جایزه میده !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا : من چیزایی بلدم بابام یادم داده بهت یاد نمیدم . محمد رضا : خوب چرا یاد نمیدی ؟؟؟ شیوا : برای اینکه تو به اینجام ( چانه ) زدی . ( اومده بود بادکنکشو بگیره دستش خورد به چونه شیوا ) کمی بعد --- محمد رضا : چی میخواستی یاد بدی ؟ الف پ ت ث ؟
+ آقایی داشت تو تلویزیون سوره فیل رو شرح می داد . شیوا : این که قران بلد نیست . این قصه میگه . مگه قران قصه ایه ؟؟؟ قران اینه " بسم الله الرحمن الرحیم . قل هو الله احد ... " گفتم : معنیش چی ؟ گفت : مگه این داره معنی میگه ؟
+ سر زرافه کوچولوشو از دسته فنجون رد کرد و گفت : داره از پنجره خونه اش نگاه می کنه . هو . چقدر هوا قشنگه . به به .
+ یه مورچه تکه بزرگی نون از روی سفره برداشت و داشت می برد . کمی بعد یه مورچه اومد به اون ملحق شد . کمی جلوتر شدن 4 تا شیوا : بابا ! نگاه کن 4 نفر اومدن دارن کمک می کنن . بعد نگاهی به در لونه شون کرد و گفت : اونا - مورچه ها کلی نون دارن . نمیشه یه دونه نونشونو بردارم ؟!! باورت نمیشه . مادر : نه ... اوه چقدر نون دارن .
شیوا
: دیشب تا نماز صبح داشتن اینا رو می بردن . اینا اصلا خواب ندارن . نمی میرن غذاهاشونو نمی خورن نگه می دارن ؟ غذاهاشونو نمی خورن ؟ فقط یه ذره می خورن ؟ اینجوری که قوی نمیشن !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: مورچه ها چرا جنازه مورچه های دیگه رو - که کشته میشن - می برن خونه شون ؟ -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ تلویزیون داشت جشنواره اقوام ایرانی رو نشون می داد . خانم : این ( بچه ) همسن شیوائه . شیوا : نخیر . این دختر نیست . پسره !!!
+ از خونه دختر بزرگم اومدیم خونه خودمون . خانم : خونه اونا از خونه ما خنک تره . شیوا : نخیر . خونه ما از خونه اونا خنک تره . من خونه اونا رو دوست ندارم . چون نمی تونم اونجا جیغ و داد کنم - بعد از ظهرا !!!
نوشته شده در پنج شنبه 94/7/2ساعت 10:1 صبح  توسط شیوای بابا
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ